زندگینامه شهید محمود طاهری غلامی
نامش را «داریوش» گذاشتند. گریههای شدید و مداومش، خانواده را درمانده نموده بود. به پزشکان متعددی مراجعه داشتند که همگی بر صحت و سلامتی کودک گواهی دادند، برحسب اتفاق به عالمی روشن ضمیر مراجعه نمودند که آن فرزانه اشاره داشت نام کودک باید عوض شود. که نام زیبای "محمود" را بر او نهادند. از آن لحظه دیگر بیقراری در کودک مشاهده نشد و روال عادی زندگیش ادامه پیدا کرد.
شهید محمود دوران ابتدایی را تا پایه چهارم در تهران و پایه پنجم را در دبستان فرهنگ آمل گذراند. دوران راهنمایی را در مدرسه طالب آملی و مقطع متوسطه را در دبیرستان امام خمینی(ره)پشت سر گذاشت. در دوران متوسطه بود که با شهید احمدزاده آشنا شد و از فروغ و صداقت آن بزرگوار بهرهها گرفت.
شهید محمود یک انسان با تقوای واقعی بود، نه اینکه مثل امروزی ها ادای تقوا را در بیاورد.
از بچه های فعال انجمن اسلامی در دعاهای کمیل، توسل و نیز در نماز جمعه بود.
بسیار باهوش و با ذکاوت بود بطوریکه در سال چهارم دبیرستان در رشته تجربی به خاطر حضور در جبهه و شرکت نکردن در کلاس درس توانست در عرض یک ماه درس بخواند و دیپلم بگیرد.
بعد از آن در حوزه علمیه آمل بعنوان طلبه تحصیل کرد.
در حوزه هم بسیار موفق بود و در درسها از استاد جلوتر بود بطوریکه تدریس بعضی از دروس را به عهده ایشان می گذاشتند و خود بسیاری از کتب حوزوی را پیشاپیش مطالعه می کرد و حتی برای طلبه های دیگر شرح می نوشت.
سیمای نورانی و اخلاق حسنه اش موجب جذب دوستان و آشنایان بود. شهید با داشتن روحیهی علمجویی و ذوق هنرمندی همواره مورد توجه اساتید حوزه بود که به گفتهی یکی از بزرگواران او گل سرسبد حوزه بود.
در اوقات فراغت هم مطالعه داشت، بطوریکه برای لحظه لحظه خود برنامه ریزی داشت و اغلب بعد از نماز صبح بود.
مطالعه در زمینه زبان های فرانسه و انگلیسی و کتب مختلف دیگر.
با این که عاشق درس و مطالعه بود از حضور در جبهه سر باز نزد.
شهید از سال 1363 در طی سه مرحله اعزام به جبهههای نور، دین خود را به انقلاب ادا کرده بود.
در
سال 1363 در چهارم متوسطه بود که از ناحیه دست راست مجروح شد در سال 1364
به همراه استاد و مراد خود شهید امیرحامد احمدزاده و شهید حمید فلاح در
منطقه اروندکنار فاو در عملیات والفجر 8 به نبرد مشغول بود که شاهد شهادت شهید احمدزاده
میشود و در سال 1365 در شلمچه (عملیات کربلای 5) همراه حمید فلاح به عنوان بیسیمچی در میدان نبرد به
مجاهدت مشغول بود که همزمان آن دو بزرگوار با هم به شهادت میرسند.
آخرین بار، وقتی خواهرش از او خواست که این بار نرود و به درسش بپردازد تا نکند او هم مثل دیگران شهید شود،
او در پاسخ گفت: تو نمی دانی شهدا در چه حالند، تو نمی دانی آنها در کجا هستند، تو نمی دانی آنجا چگونه است..... اگر بدانی این حرف را نمی زنی!
انشاالله در آینده عکس و مطالب بیشتری از دایی محمود رو می ذارم.
وصیت نامه این شهید بزرگوار را در ادامه مطلب بخوانید.
برگرفته از وبلاگ : http://mn73.blogfa.com/
