شهید فضل الله سلیمانی

شهید فضل الله سلیمانی در سال ۱۳۲۹ در روستای شنگلده لاریجان آمل متولد شد و در سن ۷ سالگی راهی دبستان گردید ، تا اینکه در سال ۱۳۴۳ ششم ابتدایی را به اتمام رسانید. شهید از آن زمان به بعد به علت کمبود امکانات مالی ترک تحصیل نمود و به کارگری پرداخت .

 

با رشد در خانواده ای مذهبی ، عشق و علاقه ای خاص به مکتب اسلام و خاندان نبوت و رسالت داشت . با برادران حوزه علمیه قم و با رهبران مذهبی در تماس بود و از آنجا اعلامیه ها ی امام را مخفیانه در بین مردم شهر و روستا برای رشد و آگاهی شان پخش می کرد . او در آشکار ساختن خیانتهای رژیم طاغوت می کوشید و همگام با ملت انقلابی و برادران خود در تمام صحنه ها حضور فعال داشت . در روزهای ورود امام امت و در درگیری ۲۲ بهمن تلاش و فعالیت داشت. با اوج گیری انقلاب در تسخیر اکثر پادگانها و مراکز مهم به همراه ملت شهید پرور شرکت داشت و بارها با ضد انقلابیون درگیر می شد.

 

شهید در تاریخ ۶/۱۱/۶۰ در حین درگیری شدید از بسیج سپاه منطقه لاریجان به آمل آمد و با غیرت اسلامی وارد صحنه کارزار شد . پس از چند ساعت درگیری با خود فروختگان در کوچه و خیابانهای شهر با دیگر برادران خود که درس آزادگی و شهادت را از سرور و سالار شهیدان آموخته بودند به صف شهدای پاک باخته کربلا پیوست.

به سمت خدا قدمی بردار . . .



آتشي نمى سوزاند "ابراهيم" را ،

و دريايى غرق نمي کند "موسى" را ؛

کودکي، مادرش او را به دست موجهاى "نيل" مي سپارد ،

تا برسد به خانه ي فرعونِ تشنه به خونَش ؛

ديگري را برادرانش به چاه مى اندازند ،

سر از خانه ي عزيز مصر درمي آورد !

مکر زليخا زندانيش مي کند ،

اما عاقبت بر تخت ملک مي نشيند...

از اين "قِصَص" قرآنى هنوز هم نياموختي؟!

که اگر همه ي عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند ،

و خدا نخواهد ؛

نمي توانند ...

او که يگانه تکيه گاه من و توست !

پس ؛

به "تدبيرش" اعتماد کن ،

به "حکمتش" دل بسپار ،

به او "توکل" کن ؛

و به سمت او "قدمي بردار" ،

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشيني...

مهدویت

کشتي نساز اى نوح ، طوفان نخواهد آمد 

 بر شوره زار دلها ، باران نخواهد آمد

شايد به شعر تلخم خرده بگيري اما 

 جايي که سفره خاليست، ايمان نخواهد آمد

رفتي کلاس اول ، اين جمله را عوض کن 

 آن مرد تا نيايد، باران نخواهدآمد ...

گنجشک و آتش

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و…

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم

اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

این پسری که جین می پوشد! پدرش را یادتان هست؟

نتانیاهو !
علیرضا را می شناسی؟ پدرش را چطور؟ اسمش برایت آشناست؟ « شهید مصطفی احمدی روشن»
علیرضا دارد فیلم پدرش را نگاه می کند. گریه می کند. چرا؟ ... چون پدرش به دستان کثیف خود شما به شهادت رسید. یادت هست؟ این پسری که جین می پوشد. پدرش را یادت هست؟

هر دو بسوی قبله "...امــــــــ

افسران - هر دو بسوی قبله

حسن امریکایی!!!

شهید حسن فتاحی معروف به حسن امریکایی یا حسن سر طلا
بیسیم چی گردان غواص لشکر امام حسین .منطقه نهر خین عملیات کربلای چهار به شهادت رسید.
پیکر مطهرش هنوز هم برنگشته است .
شادی روح همه شهدا

صلوات ...


افسران - حسن امریکایی!!!

آیت‌الله جوادی آملی: راز حرمت خون شهید، نشر معارف الهی است


افسران - آیت‌الله جوادی آملی: راز حرمت خون شهید، نشر معارف الهی است

حضرت آیت‌الله جوادی آملی با بیان این‌که راز حرمت خون شهید، نشر معارف الهی است، گفت: آنچه از خون روحانی شهید و عالم شهید برمی‌خیزد، نسبت به آثار خون شهید غیر عالم دو چندان است.

هی بهت میگم این دختره که دوسش داری به درد زندگی نمیخوره.. بیا اینم فیلمش......... :-))


افسران - هی بهت میگم این دختره که دوسش داری به درد زندگی نمیخوره.. بیا اینم فیلمش......... :-))

امام خامنه ای روحی فداه:


کارها و اقدامات فرهنگی همچون شمشیر دو دَم است، اگر همراه با محتوای خوب باشد، بستر اصلاح جامعه خواهد بود اما اگر با محتوای نامناسب باشد، بستر گسترش نابسامانی و کژی خواهد شد.

افسران - امام خامنه ای روحی فداه:

انِ الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة !

منزلگه عشاق دل آگاه حسیــــــــن است . . .

بیراهه نرو ساده ترین راه حسیــــــــن است . . .

از مردم گمراه جهان راه مجویید

نزدیکترین راه به الله حسیـــــــن است...!

افسران - انِ الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة !

شیر مرد آملی

دست‌های شعبان را که نمازش را نشکست، شکستند

این پست خیلی خیلی زیباست...حتما بخونید ...ببینید این شیر مرد آملی چه کرد...خیلی زیباست خیلی هم  دردناک

 

هر هفته عراقی‌ها یک جورهایی جشن بزرگی راه می‌انداختند و به بهانه‌های واهی، کتک‌کاری می‌کردند. نماز خواندن در آسایشگاه، مقابل چشم عراقی‌ها جرم داشت؛ باید کنج خلوت پنجره‌ها نماز می‌خواندیم که عراقی‌ها نبینند. سجود، رکوع و نیایش ممنوع بود. کسی حق نداشت دست‌هایش را به نشانه تسلیم در برابر خداوند بالا ببرد. انسان بودن را از ما گرفته بودند. اصلاً همه چی ممنوع بود.

شب بود. شعبان ناهیجی، از بچه‌های گردان “یارسول(ص) “، اهل شهر هزارسنگر آمل، رفیق سامبکس شهید نبی‌پور داشت نماز می‌خواند. نماز شعبان یک جورهایی خیلی خاص بود، هول‌هولکی نبود. از ترس سربازان عراقی هیچ‌وقت خدا مخفی نماز نمی‌خواند، شده بود دائم‌التذکر. چپ و راست، عراقی‌ها می‌کوبیدند تو کله‌اش و تهدید می‌کردند: می‌کشیمت آخر. اگر ما این دست‌های تو را نشکستیم…

وقتی که می‌ایستاد در مقابل خدا، حضور جسمانی‌اش را از دست می‌داد، جسمیت نداشت. لج‌بازی‌اش با عراقی‌ها به‌خاطر نمازش زبان ‌زد عام و خاص بود. نماز عشاء بود. وسط‌ های نماز، یک‌مرتبه یک سرباز پشت پنجره پیدایش شد، از آن سرباز‌های بی‌پدر‌ومادر. می‌گفتند، کارش تیر خلاص بوده، بی‌رحم و قسی‌القلب. انگار بچه هند جگرخوار، معشوقه قطامه خون‌خوار بوده. قیافه‌اش عجق‌وجق بود. چشم‌هایش یکی بالا می‌زد و یکی پایین. بگویی نگویی شکل گرازها بود؛ کله‌اش، قد بلندش. هیکلش عین گاومیش بود. نگاهش که می‌کردی، همه وجودت از نفرت پر می‌شد، نامش فرهان بود.

فرهان وحشی از پشت پنجره فولادی، از پشت نرده‌ها داد کشید: مهلا! کسر شعبان! ایرانی نمازت را بشکن!

با عربی و فارسی دست ‌و ‌پا شکسته بهمان فهماند. شعبان هیچ توجهی به فرهان نکرد. فرهان همیشه خدا یک نبشی نیم‌ متری آهنی توی دستانش بود. وقتی با آن روی شانه بچه‌ها می‌زد، تا مدتی ردش می‌ماند. نبشی را تندتند کوبید به نرده و نعره کشید: نمازت را بشکن، انه ایرانی.
صدای برخورد نبشی با نرده و پنجره تا هفت آسایشگاه پیچیده بود. دو تا از بچه‌ها رفتند نزدیک شعبان و گفتند: تو رو خدا یک کاری کن شعبان. الآن وحشی‌ها را می‌ریزد این‌جا.
شعبان توجهی نکرد. اصلاً شعبان وجود نداشت، حضور نداشت که بفهمد. با آن اطمینان قلبی و آن آرامشی که در حقیقت از درونش بود، فرهان گنده بعثی را اصلاً نمی‌دید. من نزدیکش نشسته و نظاره‌گر این صلابت و ایمان بودم. هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نرده‌ها کوبید، تهدید کرد و فحاشی کرد، شعبان با همان ارادت قلبی‌اش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نیایش که تمام شد، نگاهی کرد. فرهان را دید. فرهان فریاد که کشید تعال، شعبان انگشت روی سینه‌اش گذاشت و گفت:با من بودی؟

فرهان داد کشید: تعال! تعال لنا شعبان.

شعبان بلند شد، آرام و با اطمینان رفت و گفت: چی می‌گویی فرهان؟

فرهان اشاره کرد به دست‌های شعبان. هر دو دستش را چسبید و کشید. از آن‌ سوی پنجره، مچ دست‌ها را گرفت. آن‌قدر دست‌های شعبان را به نرده‌های فلزی فشار داد که هر دو دست شعبان شکست. هیچ‌کس حق اعتراض نداشت. حرف می‌زدی، همه را می‌کشیدند و می‌بردند کتک‌خوری. بعد یک تکه طناب از جیبش درآورد. دست‌های شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نرده‌ها بست و رفت. فرهان، دست‌های شعبان ناهیجی را به‌خاطر این‌که نمازش را نشکست، شکست.

دوباره برگشتند. با چند سرباز دیگر.

بعد دست‌های شکسته را پشت پنجره آهنی محکم با سیم به نرده‌ها بستند. شعبان تا صبح با دست‌های شکسته، سر پا پشت نرده‌ها، رنجور و دردمند، مقاومت کرد؛ اما فرمان شیطان را اطاعت نکرد. آن شب خواب به چشممان نرفت. شعبان همان‌طور با دست شکسته تا صبح ایستاد و یک کلمه هم آخ نگفت. ناله نکرد، زاری نکرد، اشک نریخت. آن‌قدر ساکت و آرام بود که شک می‌انداخت توی دل بچه‌ها، که مگر می‌شود دست آدم را بشکنند، به نرده‌ها ببندند، سر پا تا صبح بایستد و یک ذره ناله و زاری نکند؟

فردا صبح، فرهان و چند سرباز برگشتند. دست‌های شعبان را باز کردند و رفتند. بچه‌ها دست‌های شکسته شعبان را بستند. نیم ساعت بعد، شعبان ایستاد به نماز. داشت نماز می‌خواند که فرهان برگشت. لج کرده بود. وقتی این صحنه را دید، صلابت شعبان را دید، تند راهش را کشید و رفت.
فرهان چند دقیقه بعد با هفت سرباز برگشت. دستور داد که با همان وضع، دست‌هایش را ببندند. یک‌بار دیگر شعبان ناهیجی را بردند پشت پنجره و دست‌های شکسته‌اش را بستند. با دست بسته و شکسته حسابی کتکش زدند. با کابل، باتوم و پوتین به پهلوهایش کوبیدند. وقتی از فرط مشت و لگد زدن به بدن او خسته شدند، دست‌هایش را باز کردند. او را روی زمین کشیدند و با مشت، لگد، و پوتین به سرش کوبیدند. او را به سمت استخر فاضلاب، همان استخر گنداب توالت بردند و با همان حال، با دست شکسته و بسته پرتش کردند توی فاضلاب.
آن تازیانه‌ها، تازیانه‌های سلوک بود و شعبان را از هر مرحله به مرحله دیگری رهنمون می‌ساخت. هر مرحله‌اش سخت‌تر و طاقت‌فرساتر از قبل بود. همیشه و برای همه بچه‌های آرمانی، بسیجی و ارزشی این‌گونه است. هربار که از یک آزمون سخت می‌گذرند، باز فردایی دیگر و آزمونی سخت‌تر وجود دارد. ما با این آزمون‌ها استوارتر و آرمانی‌تر می‌شدیم، خدایی‌تر می‌شدیم و هرچه بیش‌تر رنج می‌کشیدیم، عاشق‌تر می‌شدیم.

منتظران ظهور

شعری زیبا به زبان مازندرانی در مورد امام زمان (عج)و شهر آمل


آقا بِرو ، آقا بِرو ، کِجِه بیهِ ؟

آقا خِجالَتی از شِمِه کار کِجِه بیه ؟

وِ اِمّت ، وِ اِمّت علی یِه ؟

وِ آمِلِه ، شهرِ وِلایتی یه ؟

یاد بَکِردی چیسِه اِنِقلاب هاکِردی

یاد بَکِردی چیسِه تِه جَنگ هاکِردی

یاد بَکِردی چیسِه تِه خون هِدایی

یاد بَکِردی چیسِه جِوون هِدایی

یاد بَکِردی شِه عِزت و شِه غِیرت

یاد بَکِردی ای جِوون با غِیرت

یاد بَکِردی آمِلی با عِزت

یاد بَکِردی ای حامی ولایت

یاد بیارِم ، یاد بیارِم شِما رِ

یاد بیارِم ، شِمِه هاکِردِه کارِ

یاد بیارِم شَهیدونِ خِدا رِ

یاد بیارِم تمومِ دِشمَنا رِ

یاد بیارِم از زَمونِ رِضاخُون

یاد بیارِم رِشادَتِ مادِررون

اون روز کِه چادرِارِ دَ کَنِسِه

از سَر اَمِهِ مارونو خاخِرون

چِه جِهنمی بِپا بَییِه اِی جِوون

چه سرهایی جِدا بَیه پایِ اون

یاد بیارِم ، یاد بیارِم شِما رِ

یاد بیارِم جَمیعِ دِشمنا رِ

یاد بیارِم چهل شهیدِ بهمنی

یاد بیارِم جِوون حِزبِ اللهی

یاد بیارِم وصیتِ شِهدا رِ

یاد بیارِم گفته سر جدا رِ

کِجه بوردِه شِمۀ دین و ایمون

کِجه بوردِه شِمۀ ذِکرِبا قِراُون

کِجه بوردِه حِجاب های مادِرون

حِیا کوبِه ، آهای جانِ خاخِرون

خیابونها رِ وَل بَوین هارِشین

کوک دَسوری شِه کَلِّه رِ برف نَدین

ِو هَسِه آمِل غَرِقِ دَر خون ؟

ِو هَسِه شِمِۀ شهرِ لالِگون ؟

ِو هَسِه شِمِۀ شهرِ شَهیدونِ؟

ِو هَسِه شهر اَمِه عالِمُون ؟

اَمِه آقایونِ دِل خون بییِه

اَمِه آمِل کِفرستون بیییِه

بِرار جان جَمع هاکِن شِه کاسوکوزه

مَگه مارو خاخِر نایننی بی عِرضِه

یاد بَکِردی شِه غِیرَتُ و ناموسِه

نونِ نِسِه ناموسِ دِنی بی عُرضِه

اَمِه مَهدی یِۀ دِلِ خون نَکِنین

شَهیدونِ مارونِ دِلِ خون نَکِنین

آهای مَردِم فِسادِ جِلو رِ بَیرین

آهای مِردِم خِدا رِ یاد بیارین

آهای مردم وِ رَسمِ شیعه نییه

آهای مِردِم آقاجان راضی نییِه

آهای مردِم شِه ایمونِ رِ بِسازید

دوباره هزارسنگر رِ بسازید

"نمــــــــــ ــاز.. "

نماز هایت را عاشقانه بخوان...

حتی اگر خسته ای...

یا...

حوصله نداری...

فبلش فکر کن چرا نماز می خوانی...

و با چه کسی قرار ملاقات داری...

آن وقت کم کم لذت می بری...

از تمام کلماتی که داری در تمام عمر تکرارشان می کنی...

تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست...!

افسران -

او در دل ایرانیان جاودانه است ...

دو سال گذشت اما سخت گذشت.دو سال پیش در همچین روزهایی سرزمین ایرانی اسلامی مردی را از دست داد که کل ایران در شوک عجیبی فرو رفت.انگلیس و رژیم منحوس صهونیستی باز هم یک دانشمند ایرانی را ترور کردند.دانشمندی که یک کودک داشت دوست داشتنی خیلی به پدرش وابسته بود.گذشت اما بعد از چند دستگیری از سوی وزارت اطلاعات کار دیگری کردیم؟وزارت امورخارجه بعد از دو سال چه کرد؟آیا قطع نامه ای به سازمان ملل برد؟آیا به قاتلین دانشمندان هسته ای جواب محکم و قاطعی داد؟

اگر در جایی یک بمب منفرجه شود در BBC و VOA و FOX NEWS یک بمب خبری می شود و سریع کشور های اسلامی و مسلمانان را مقصر این کار می دانند و نمی گویند کار فراماسون ها بوده است.مانند بمب گذاری بستون که اختلاف منفجر شدن بمب ها 13 ثانیه بود.

اما در ایران یک دانشمند هسته ای شهید شد.چه کردیم؟آیا جهانیان اخبار شهید شدن احمدی روشن را شنیدند؟

واقعا کشوری مانند ایران که 200 سال است به هیچ کشوری حمله نکرده است تهدیدی است برای خاورمیانه و جهان یا یک کشور غصبی 60 ساله؟

پیام مقام معظم رهبری " مدظله العالی " :

«ما به کوری چشم سران اردوگاه استکبار و نظام سلطه، این راه را با قوت و ارادهٔ راسخ دنبال خواهیم کرد و پیشرفت رشک‌آور ملت بزرگ خود را به رخ دشمنان عنود و حسود خواهیم کشید، و البته از مجازات مرتکبان این جنایت و عاملان پشت صحنهٔ آن هم هرگز چشم‌پوشی نخواهیم کرد.»

قضاوت با شماست ...

افسران - او در دل ایرانیان جاودانه است ...